گل پسرا
بیش از حد شیطونی کرده بودن . باباشون حسابی اعصابش خورد شده بود . چون طبق معمول سردسته مهدی بود ، باباش دستشو گرفت برد توو اتاقش . اومد بیرون و درو بست . چراغ اتاق نی نی آ نیم سوز شده بود و تا روشناییش کامل بشه کمی طول می کشید . اتاق که تاریک بود مهدی هی داد می زد . مهدی : بابا بیا . دیگه شلوغ نمی کنم . بابا می ترسم ، تاریکه . خلاصه کلی ازش اعتراف گرفتیم که دیگه شلوغی نکنه و از اتاق آوردیمش بیرون . یه ساعت بعد . برقها قطع شد . همه جا تاریک . وقت خواب هم بود و همگی رفتیم سرجامون . صدای شق شق شنیدم ، رفتم اتاق بچه ها . دیدم مهدی واستاده جلو پنجره داره بیرون و نیگا می کنه . من :
نظرات شما عزیزان:
اینکه از تاریکی می ترسید !!!